-
مامور شکنجه!
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1385 02:13
بعد از اینکه در عشق شکست خوردم به مرز جنون رسیدم : همون لحظه احساس قاتلهایی که در ماجراهای پیچیده ی عاطفی ، عشقشان به نفرتی خشمناک تبدیل میشود و دست به قتل میزنند را درک میکردم و به آنها حق میدادم! درست در همان لحظه با اسید پاشهایی که تا دیروز فحش نثارشان میکردم ، احساس همدردی میکردم. وجود تمام عاشقهای ناکام و شکست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 اسفندماه سال 1384 10:55
لای کتاب را برای یک لحظه باز کردم،یک جمله ی تامل برانگیز از صادق هدایت نوشته بود : اگر مرگ وجود نداشت ، همه آن را آرزو میکردند!
-
عذاب
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 19:39
امروز بدون هیچ دلیل خاصی ، مرتب به فکر « ز_ج » بودم،خیلی حالم گرفته شد-باز به سرم زده بود که برم دلنبالش،امروز فهمیدم که به یکی دیگه از بچه های دانشگاه (که فکر نمیکردم باهاش دوست نشه) جواب منفی داده....خیلی عجیبه هنوز تو فکرشم!یادمه بعد از اینکه قیدش را زدم : یه روز تو سالن نشسته بودیم ، ناخودآگاه چشمم افتاد به موهاش...
-
سیب دندان زده
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1384 19:42
بعد از اینکه نخستین روزمرگی خودم را 2 روز پیش نوشتم به سرم زد که دوباره سعی کنم با ز.ج (دختری که عاشقش بودم و در نهایت بدشانسی بهش نرسیدم)ارتباط برقرار کنم! به سرم زد همه ی محتویات قلبم را توی یه وبلاگ بنویسم و قید آبرو و غیرت را بزنم و آدرسش را بدم به یه نفر بهش بده بخونه! چند خطی هم نوشتم اما بعد پشیمون شدم و پاکش...
-
دَشتِ اول
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1384 10:31
از این به بعد اینجا دفتر خاطراتم خواهم بود.برای ثبت روزمرّگیهایم وبلاگ را به دفتر ترجیح دادم تا هم مخاطبی داشته باشم و هم ترسی بابت لو رفتن نوشته هایم پیش آشنایان نداشته باشم ، البته اهمیت داشتن مخاطب به این معنی نخواهد بود که حقیقت را قلب کنم! اگر حضور مخاطب تاثیری بر نوشته هایم ندارد پس چرا حضورش باید برایم مهم...