لای کتاب را برای یک لحظه باز کردم،یک جمله ی تامل برانگیز
از صادق هدایت نوشته بود :
اگر مرگ وجود نداشت ، همه آن را آرزو میکردند!
امروز بدون هیچ دلیل خاصی ، مرتب به فکر « ز_ج » بودم،خیلی حالم
گرفته شد-باز به سرم زده بود که برم دلنبالش،امروز فهمیدم که به
یکی دیگه از بچه های دانشگاه (که فکر نمیکردم باهاش دوست نشه)
جواب منفی داده....خیلی عجیبه هنوز تو فکرشم!یادمه بعد از اینکه
قیدش را زدم : یه روز تو سالن نشسته بودیم ، ناخودآگاه چشمم افتاد
به موهاش و یکدفعه یک شوک بهم وارد شد...به خدا احساس کردم یک لحظه تمام دستگاههای بدنم متوقف شدند!!نمیدونم چی شد! شاید به نظر احمقانه بیاد اما حالا هم که به اونموقع فکر میکنم منقلب میشم:یک تار موی معشوق چه ها که نمیکند!
الان که نوشتم کمی راحت شدم!
بعد از اینکه نخستین روزمرگی خودم را 2 روز پیش نوشتم
به سرم زد که دوباره سعی کنم با ز.ج (دختری که عاشقش بودم و در
نهایت بدشانسی بهش نرسیدم)ارتباط برقرار کنم!
به سرم زد همه ی محتویات قلبم را توی یه وبلاگ بنویسم و قید
آبرو و غیرت را بزنم و آدرسش را بدم به یه نفر بهش بده بخونه!
چند خطی هم نوشتم اما بعد پشیمون شدم و پاکش کردم.اون
دیگه برام الهه ی عشق و پاکی نیست ، خوب یادم هست بعد از اینکه
پشت چشم برام نازک میکرد و هی کلاس میذاشت منم قیدش را زدم خیلی
زورش گرفته بود برای همین ، جلوی من برای یه پسر دیگه عشوه و ناز
میومد تا به حساب خودش منو دیوونه کنه!فکر میکرد منم مثل خیلی از
شرقی های احمق،تعصب خرکی دارم!اما دید عین خیالم نیست(البته خودم
خودم را میخورم)و با پسره به جای بزن بزن ، گرم میگیرم.
از همون لحظه احساس کردم اون یه سیب دندون زده هست!تمام توهمات
احمقانه ام خدشه دار شده بود!الهه ی عشقم حالا تبدیل شده بود
به عجوزه ای که در درونم مامور شکنجه ام شده بود و عقایدم
را به سخره میگرفت!
اگر حالا هم مقداری بهش علاقه دارم برای اینه که جزئی از خاطرات
جدانشدنی و شیرین من شده!یاد روزهای عاشقی و سرمستی میافتم.
غیر از این تلاش نافرجام دیگه اتفاق خاصی توی این 2 روز برای
من نیفتاد!زندگی من مدتهاست خیلی کسل کننده شده،از زور
بی کفنی زنده ایم!یادمه 3-2 باری فکر خودکشی زد به سرم...
مگه کسی برای پا گذاشتن به این دنیای کثیف از من نظر خواست
که حالا 2 قورت و نیمش باقی باشه که چرا میخوای خودتو خلاص کنی؟
دلم میخواد!
تصمیمم جدی بود اما وقتی تو نظرم مجسم کردم که مادرم تو قبرستونه
و میزنه تو سر و صورت خودش ، دلم سوخت ، مگه من براشون چیکار کردم
چه دلخوشی براشون بودم که حالا بیام داغ بزارم رو سینشون؟!
برای همین منصرف شدم!ولی وقتی احساس واقعی خودکشی بهم دست میده
لذت میبرم،نمیدونم چرا شاید واسه اینه که خیلی به حقیقت نزدیک شدم!
حقیقت نابودی انسان
حالا هم که دارم ازش مینوسم لذت میبرم!یک نوع لذت وصف نشدنی...
پنج شنبه 18 اسفند 1384 خورشیدی
از این به بعد اینجا دفتر خاطراتم خواهم بود.برای ثبت روزمرّگیهایم وبلاگ را
به دفتر ترجیح دادم تا هم مخاطبی داشته باشم و هم ترسی بابت لو رفتن نوشته هایم
پیش آشنایان نداشته باشم ، البته اهمیت داشتن مخاطب به این معنی نخواهد بود
که حقیقت را قلب کنم!
اگر حضور مخاطب تاثیری بر نوشته هایم ندارد پس چرا حضورش باید برایم مهم باشد؟
خودم هم نمیدانم؟!شاید ضمیر ناخودآگاهم میخواهد پلیتیک بزند تا لااقل در اینجا
_در این دنیای مجازی دیگر احساس تنهایی نکنم!
پیش از این در جای دیگری تجربه ی وبلاگ نویسی را دارم ولی تفاوت آنجا با اینجا
در این است که سابقاً اسرار مگو را بازگو میکردم ولی حالا که فهمیدم هزاران سال
از آبی بودن آسمان میگذرد و تا ابد همین رنگ را با اندک تفاوتی خواهد داشت(کمی
پر رنگتر و گاهی کم رنگتر)و اسرار مگو تغییری در رنگ آن ایجاد نکرده
و نخواهد کرد ، تصمیم گرفتم آنجا را با خیل مشتاقانش به امان خدا بسپارم و در
اینجا به خودم بپردازم شاید با نقل خاطراتم ، بتوانم خودم را بیشتر بشناسم!
---------------------
سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۴
امروز اتفاق خاص مهمی نیافتد به جز اینکه به دوستی عینک آفتابی هدیه دادم
که بسیار خوشوقت شد و در دانشگاه چشمم به دختری افتاد که بعد از مدت تقریباً
زیادی در بین اینهمه دختر توانست نظرم را جلب کند:
قد متوسط- چشمهای درشت - دهان کوچک - لبهای درشت - آتشگون و لپهای سرخ وسفید!
انگار فهمید که نظرم به طرفش جلب شده و سیگنال مناسب داد!
منتهی نمیدانم این دانشجوی ترم 1 (جدیدالورود) از کجا به این زودی من
را شناخته که زود سیگنال داد!اگر بر و رویی داشتم به حساب اون میذاشتم!؟
نمیدانم شاید هم توهم برم داشته که سیگنال مثبت داده!
فکر دوستی رو از سرم دور کردم،همون دفعه ی آخری که دختری زهرا نام دهنم را
سرویس کرد بس است!