بعد از اینکه در عشق شکست خوردم به مرز جنون رسیدم :
همون لحظه احساس قاتلهایی که در ماجراهای پیچیده ی
عاطفی ، عشقشان به نفرتی خشمناک تبدیل میشود و دست
به قتل میزنند را درک میکردم و به آنها حق میدادم! درست
در همان لحظه با اسید پاشهایی که تا دیروز فحش نثارشان
میکردم ، احساس همدردی میکردم. وجود تمام عاشقهای
ناکام و شکست خورده نادانسته در من حلول کرده بود .
اما من حتی انتقام هم نگرفتم! فقط تماشا کردم و همه چیز
را تو خودم ریختم! هنوز هم دوستش دارم : چه حماقتی!
----------------------------------------
چند روز پیش نشستم یک نامه براش نوشتم...نامه ای که ناتمام ماند
و هرگز به مقصد ارسال نشد و شاید هرگز نشود . برای ثبت در تاریخ
عاشقان ناکام :
به نام خدا
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
تصمیم گرفتم فقط ذره ای از اتفاقاتی که پس از آشنایی با
شما بر من گذشت را در اینجا بنویسم و حوادثی که خود
شما مسببش بودید را از جلوی چشمانتان بگذرانم.باید حرفهایی
را که مربوط به شماست و به هیچ احدی به جز شما نمیتوانم بگویم
را در اینجا بیاورم ، حرفهایی که روی قلبم سر سنگینی میکند
را باید به شما بگویم تا مبادا از نگفتنش دق کنم،کسی چه میداند
پس از اینکه انشاءالله از این دانشگاه لعنتی فارغ التحصیل
شدید چه بر سر منی می آید که به دیدن شما عادت کردم و همین
دیدارهای مختصر ، مرحم قلب شرحه شرحه شده ی من شده است.
آنوقت هیچ چیز بدتر از عذاب وجدانی نیست که به سراغ من می آید
و مرتب نهیب میزند که چرا حرف دلت را بهش نگفتی؟!
باید بنویسم تا شاید از این راه بتوانم کمی از این زهر دیوانه کننده
را که هر لحظه من را عذاب میدهد از خودم دور کنم.
عده ای کم در طول زندگیشان دچار این زهر میشوند و هریک به نحوی
سعی میکند آن را از خود دور کند:مجسمه ساز ، مجسمه ای بی بدیل
میسازد،شاعر شعری پر سوز و گداز میگوید که تا قرنها بعد هر دلسوخته ای
آن را بخواند آن را آینه ی متبلور سرنوشت خویش می انگارد بنابراین
در او اثری عمیقی را بر جای خواهد گذاشت.نویسنده هم مینویسد تا درد
خود را نه با مجسمه ، نه با شعر بلکه با داستانهایش منتقل میکند.
این زهر درست زمانی در تمام بدنم ریشه دوانید که من فهمیدم
دیگر امکان رسیدن به شما وجود ندارد!خودم را برای اشتباهاتی که در این راه داشتم
ملامت نمیکنم چون شما تمام قوای فکری را از کف من ربوده بودید
چه توقعی از من میرفت که به محض دیدن شما مدهوش میشدم؟!
و من مثل افراد هیپنوتیزم شده فقط میتوانستم خودم به
حوادث آینده بسپارم.
هیچ قدرتی نداشتم،تمام آنها در برابر نگاه شما ذوب میشدند!قدرت مردانه ام
که هیچکسی یارای فروپاشی آن را نداشت تاب یک نگاه شما را نداشت
وقتی به شما نگاه میکردم احساس میکردم مثل بچه مدرسه ای هستم
که تکالیف خودش را انجام نداده و در مقابل معلم خودش ایستاده!
شاید من را مسخره کنید!حق دارید شما یا هرکس
دیگر وقتی عاشق نشدید چطوری میتوانید حرفهای من را درک کنید؟
در این دور و زمانه افراد عاشق را احمق میخوانند،کسی چه میداند
شاید آنها حق داشته باشند و درست میگویند!
هرچقدر به علل بروز چنین احساسی در خودم فکر میکنم کمتر میفهمم
و از اصل موضوع دورتر میشوم!
چطور شد من عاشق تو شدم؟
یادمه یک روز با دوستات کنار تلفن ایستاده بودی ، همان روز من
بدون هیچ دلیل و منطقی با یک نگاه دلم را به چشمان رهزن شما باختم
همان شبهایی که شما راحت میخوابیدی،یکنفر در این شهر به سبب
دلبستگی به شما عذاب میکشید و خواب نداشت یا اگر هم 2 -3 ساعتی
میخوابید کابوس جدایی میدید!
هرکس میفهمید عاشق یک دختر شدم مسخره ام میکرد و احمق
میخواند،میگفتند عشق معنی ندارد باید بزنی و ول کنی!شاید هم
حق داشتند،من نمیدانم .
....