بعد از اینکه نخستین روزمرگی خودم را 2 روز پیش نوشتم
به سرم زد که دوباره سعی کنم با ز.ج (دختری که عاشقش بودم و در
نهایت بدشانسی بهش نرسیدم)ارتباط برقرار کنم!
به سرم زد همه ی محتویات قلبم را توی یه وبلاگ بنویسم و قید
آبرو و غیرت را بزنم و آدرسش را بدم به یه نفر بهش بده بخونه!
چند خطی هم نوشتم اما بعد پشیمون شدم و پاکش کردم.اون
دیگه برام الهه ی عشق و پاکی نیست ، خوب یادم هست بعد از اینکه
پشت چشم برام نازک میکرد و هی کلاس میذاشت منم قیدش را زدم خیلی
زورش گرفته بود برای همین ، جلوی من برای یه پسر دیگه عشوه و ناز
میومد تا به حساب خودش منو دیوونه کنه!فکر میکرد منم مثل خیلی از
شرقی های احمق،تعصب خرکی دارم!اما دید عین خیالم نیست(البته خودم
خودم را میخورم)و با پسره به جای بزن بزن ، گرم میگیرم.
از همون لحظه احساس کردم اون یه سیب دندون زده هست!تمام توهمات
احمقانه ام خدشه دار شده بود!الهه ی عشقم حالا تبدیل شده بود
به عجوزه ای که در درونم مامور شکنجه ام شده بود و عقایدم
را به سخره میگرفت!
اگر حالا هم مقداری بهش علاقه دارم برای اینه که جزئی از خاطرات
جدانشدنی و شیرین من شده!یاد روزهای عاشقی و سرمستی میافتم.
غیر از این تلاش نافرجام دیگه اتفاق خاصی توی این 2 روز برای
من نیفتاد!زندگی من مدتهاست خیلی کسل کننده شده،از زور
بی کفنی زنده ایم!یادمه 3-2 باری فکر خودکشی زد به سرم...
مگه کسی برای پا گذاشتن به این دنیای کثیف از من نظر خواست
که حالا 2 قورت و نیمش باقی باشه که چرا میخوای خودتو خلاص کنی؟
دلم میخواد!
تصمیمم جدی بود اما وقتی تو نظرم مجسم کردم که مادرم تو قبرستونه
و میزنه تو سر و صورت خودش ، دلم سوخت ، مگه من براشون چیکار کردم
چه دلخوشی براشون بودم که حالا بیام داغ بزارم رو سینشون؟!
برای همین منصرف شدم!ولی وقتی احساس واقعی خودکشی بهم دست میده
لذت میبرم،نمیدونم چرا شاید واسه اینه که خیلی به حقیقت نزدیک شدم!
حقیقت نابودی انسان
حالا هم که دارم ازش مینوسم لذت میبرم!یک نوع لذت وصف نشدنی...
پنج شنبه 18 اسفند 1384 خورشیدی
سلام بوف کور !!
به شراه گفتی چقدر شعر ..؟
می خوام بگم اگه فکر داشته باشیم شعر صیقل دهنده ی قلب ها وروح ها ست ....همین ...تابعد !
سلام عزیزم شعر ننویسم چکار کنم؟حرفامو با کی بزنم؟ تو میگی چکار کنم؟ بهم بگو.....یا حق