بوف کور شیراز

این وبلاگ مربوط به روزمرّگیهای من است!

بوف کور شیراز

این وبلاگ مربوط به روزمرّگیهای من است!

مامور شکنجه!

بعد از اینکه در عشق شکست خوردم به مرز جنون رسیدم :

همون لحظه احساس قاتلهایی که در ماجراهای پیچیده ی

عاطفی ، عشقشان به نفرتی خشمناک تبدیل میشود و دست

به قتل میزنند را درک میکردم و به آنها حق میدادم! درست

در همان لحظه با اسید پاشهایی که تا دیروز فحش نثارشان

میکردم ، احساس همدردی میکردم. وجود  تمام عاشقهای

ناکام و شکست خورده نادانسته  در من حلول کرده بود .

اما من حتی انتقام هم نگرفتم! فقط تماشا کردم و همه چیز

را تو خودم ریختم! هنوز هم دوستش دارم : چه حماقتی!

 

----------------------------------------

چند روز پیش نشستم یک نامه براش نوشتم...نامه ای که ناتمام ماند

و هرگز به مقصد ارسال نشد و شاید هرگز نشود . برای ثبت در تاریخ

عاشقان ناکام :

 

به نام خدا

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

 

 


تصمیم گرفتم فقط ذره ای از اتفاقاتی که پس از آشنایی با
شما بر من گذشت را در اینجا بنویسم و حوادثی که خود
شما مسببش بودید را از جلوی چشمانتان بگذرانم.باید حرفهایی
را که مربوط به شماست و به هیچ احدی به جز شما نمیتوانم بگویم
را در اینجا بیاورم ، حرفهایی که روی قلبم سر سنگینی میکند
را باید به شما بگویم تا مبادا از نگفتنش دق کنم،کسی چه میداند
پس از اینکه انشاءالله از این دانشگاه لعنتی فارغ التحصیل
شدید چه بر سر منی می آید که به دیدن شما عادت کردم و همین
دیدارهای مختصر ، مرحم قلب  شرحه شرحه شده ی من شده است.
آنوقت هیچ چیز بدتر از عذاب وجدانی نیست که به سراغ من می آید
و مرتب نهیب میزند که چرا حرف دلت را بهش نگفتی؟!
باید بنویسم تا شاید از این راه بتوانم کمی از این زهر دیوانه کننده
را که هر لحظه من را عذاب میدهد از خودم دور کنم.
عده ای کم در طول زندگیشان دچار این زهر میشوند و هریک به نحوی
سعی میکند آن را از خود دور کند:مجسمه ساز ، مجسمه ای بی بدیل
میسازد،شاعر شعری پر سوز و گداز میگوید که تا قرنها بعد هر دلسوخته ای
آن را بخواند آن را آینه ی متبلور سرنوشت خویش می انگارد بنابراین
در او اثری عمیقی را بر جای خواهد گذاشت.نویسنده هم مینویسد تا درد
خود را نه با مجسمه ، نه با شعر بلکه با داستانهایش منتقل میکند.
این زهر درست زمانی در تمام بدنم ریشه دوانید که من فهمیدم
دیگر امکان رسیدن به شما وجود ندارد!خودم را برای اشتباهاتی که
 در این راه داشتم
ملامت نمیکنم چون شما تمام قوای فکری را از کف من ربوده بودید
چه توقعی از من میرفت که به محض دیدن شما مدهوش میشدم؟!
و من مثل افراد هیپنوتیزم شده فقط میتوانستم خودم به
حوادث آینده بسپارم.
هیچ قدرتی نداشتم،تمام آنها در برابر نگاه شما ذوب میشدند!قدرت مردانه ام
که هیچکسی یارای فروپاشی آن را نداشت تاب یک نگاه شما را نداشت
وقتی به شما نگاه میکردم احساس میکردم مثل بچه مدرسه ای هستم
که تکالیف خودش را انجام نداده و در مقابل معلم خودش ایستاده!
شاید من را مسخره کنید!حق دارید شما یا هرکس
دیگر وقتی عاشق نشدید چطوری میتوانید حرفهای من را درک کنید؟
در این دور و زمانه افراد عاشق را احمق میخوانند،کسی چه میداند
شاید آنها حق داشته باشند و درست میگویند!
هرچقدر به علل بروز چنین احساسی در خودم فکر میکنم کمتر میفهمم
و از اصل موضوع دورتر میشوم!
چطور شد من عاشق تو شدم؟
یادمه یک روز با دوستات کنار تلفن ایستاده بودی ، همان روز من
بدون هیچ دلیل و منطقی با یک نگاه دلم را به چشمان رهزن شما باختم
همان شبهایی که شما راحت میخوابیدی،یکنفر در این شهر به سبب
دلبستگی به شما عذاب میکشید و خواب نداشت یا اگر هم 2 -3 ساعتی
میخوابید کابوس جدایی میدید!

هرکس میفهمید عاشق یک دختر شدم مسخره ام میکرد و احمق
میخواند،میگفتند عشق معنی ندارد باید بزنی و ول کنی!شاید هم
حق داشتند،من نمیدانم .

....

 

 

لای کتاب را برای یک لحظه باز کردم،یک جمله ی تامل برانگیز

از صادق هدایت نوشته بود :

اگر مرگ وجود نداشت ، همه آن را آرزو میکردند!

 

 

عذاب

امروز بدون هیچ دلیل خاصی ، مرتب به فکر « ز_ج » بودم،خیلی حالم
گرفته شد-باز به سرم زده بود که برم دلنبالش،امروز فهمیدم که به
یکی دیگه از بچه های دانشگاه (که فکر نمیکردم باهاش دوست نشه)
جواب منفی داده....خیلی عجیبه هنوز تو فکرشم!یادمه بعد از اینکه
قیدش را زدم : یه روز تو سالن نشسته بودیم ، ناخودآگاه چشمم افتاد
به موهاش و یکدفعه یک شوک بهم وارد شد...به خدا احساس کردم                                     
یک لحظه تمام دستگاههای بدنم متوقف شدند!!نمیدونم چی شد!                                            شاید به نظر احمقانه بیاد اما حالا هم که به اونموقع فکر میکنم                                        منقلب میشم:یک تار موی معشوق چه ها که نمیکند!


الان که نوشتم کمی راحت شدم!

 

سیب دندان زده


بعد از اینکه نخستین روزمرگی خودم را 2 روز پیش نوشتم
به سرم زد که دوباره سعی کنم با ز.ج (دختری که عاشقش بودم و در
نهایت بدشانسی بهش نرسیدم)ارتباط برقرار کنم!
به سرم زد همه ی محتویات قلبم را توی یه وبلاگ بنویسم و قید
آبرو و غیرت را بزنم و آدرسش را بدم به یه نفر بهش بده بخونه!
چند خطی هم نوشتم اما بعد پشیمون شدم و پاکش کردم.اون
دیگه برام الهه ی عشق و پاکی نیست ، خوب یادم هست بعد از اینکه
پشت چشم برام نازک میکرد و هی کلاس میذاشت منم قیدش را زدم خیلی
زورش گرفته بود برای همین ، جلوی من برای یه پسر دیگه عشوه و ناز
میومد تا به حساب خودش منو دیوونه کنه!فکر میکرد منم مثل خیلی از
شرقی های احمق،تعصب خرکی دارم!اما دید عین خیالم نیست(البته خودم
خودم را میخورم)و با پسره به جای بزن بزن ، گرم میگیرم.
از همون لحظه احساس کردم اون یه سیب دندون زده هست!تمام توهمات
احمقانه ام خدشه دار شده بود!الهه ی عشقم حالا تبدیل شده بود
به عجوزه ای که در درونم مامور شکنجه ام شده بود و عقایدم
را به سخره میگرفت!
اگر حالا هم مقداری بهش علاقه دارم برای اینه که جزئی از خاطرات
جدانشدنی و شیرین من شده!یاد روزهای عاشقی و سرمستی میافتم.
غیر از این تلاش نافرجام دیگه اتفاق خاصی توی این 2 روز برای
من نیفتاد!زندگی من مدتهاست خیلی کسل کننده شده،از زور
بی کفنی زنده ایم!یادمه 3-2 باری فکر خودکشی زد به سرم...
مگه کسی برای پا گذاشتن به این دنیای کثیف از من نظر خواست
که حالا 2 قورت و نیمش باقی باشه که چرا میخوای خودتو خلاص کنی؟
دلم میخواد!
تصمیمم جدی بود اما وقتی تو نظرم مجسم کردم که مادرم تو قبرستونه
و میزنه تو سر و صورت خودش ، دلم سوخت ، مگه من براشون چیکار کردم
چه دلخوشی براشون بودم که حالا بیام داغ بزارم رو سینشون؟!
برای همین منصرف شدم!ولی وقتی احساس واقعی خودکشی بهم دست میده
لذت میبرم،نمیدونم چرا شاید واسه اینه که خیلی به حقیقت نزدیک شدم!
حقیقت نابودی انسان
حالا هم که دارم ازش مینوسم لذت میبرم!یک نوع لذت وصف نشدنی...

 


پنج شنبه 18 اسفند 1384 خورشیدی

دَشتِ اول


از این به بعد اینجا دفتر خاطراتم خواهم بود.برای ثبت روزمرّگیهایم وبلاگ را
به دفتر ترجیح دادم تا هم مخاطبی داشته باشم و هم ترسی بابت لو رفتن نوشته هایم
پیش آشنایان نداشته باشم ، البته اهمیت داشتن مخاطب به این معنی نخواهد بود
که حقیقت را قلب کنم!
اگر حضور مخاطب تاثیری بر نوشته هایم ندارد پس چرا حضورش باید برایم مهم باشد؟
خودم هم نمیدانم؟!شاید ضمیر ناخودآگاهم میخواهد پلیتیک بزند تا لااقل در اینجا
_در این دنیای مجازی دیگر احساس تنهایی نکنم!
پیش از این در جای دیگری تجربه ی وبلاگ نویسی را دارم ولی تفاوت آنجا با اینجا
در این است که سابقاً اسرار مگو را بازگو میکردم ولی حالا که فهمیدم هزاران سال
از آبی بودن آسمان میگذرد و تا ابد همین رنگ را با اندک تفاوتی خواهد داشت(کمی
پر رنگتر و گاهی کم رنگتر)و اسرار مگو تغییری در رنگ آن ایجاد نکرده
و نخواهد کرد ، تصمیم گرفتم آنجا را با خیل مشتاقانش به امان خدا بسپارم و در
اینجا به خودم بپردازم شاید با نقل خاطراتم ، بتوانم خودم را بیشتر بشناسم!
---------------------

سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۴

امروز اتفاق خاص مهمی نیافتد به جز اینکه به دوستی عینک آفتابی هدیه دادم
که بسیار خوشوقت شد و در دانشگاه چشمم به دختری افتاد که بعد از مدت تقریباً
زیادی در بین اینهمه دختر توانست نظرم را جلب کند:
قد متوسط- چشمهای درشت - دهان کوچک - لبهای درشت - آتشگون و لپهای سرخ وسفید!
انگار فهمید که نظرم به طرفش جلب شده و سیگنال مناسب داد!
منتهی نمیدانم این دانشجوی ترم 1 (جدیدالورود) از کجا به این زودی من
را شناخته که زود سیگنال داد!اگر بر و رویی داشتم به حساب اون میذاشتم!؟
نمیدانم شاید هم توهم برم داشته که سیگنال مثبت داده!
فکر دوستی رو از سرم دور کردم،همون دفعه ی آخری که دختری زهرا نام دهنم را
سرویس کرد بس است!